پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۳۰
همرزم شهید "علی گازرپور" خاطره ای از همرزم شهیدش نقل می کند که به حال و هوای روزهای انقلاب بر می گردد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از این خاطرات دعوت می کند. "صدای آسمانی" حکایتی است از صدای خوش این شهید گرانقدر آن زمان که عاشقانه در جبهه اذان می گفت.با ما در نوید شاهد همراه باشید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید علی گازرپور سوم اسفند 1348 در شهرستان آبادان در خانواده ای مذهبی و ولایتی چشم به جهان گشود. پدرش ابوالقاسم ، خیاط بود و مادرش کوکب خانم نام داشت. تا دوم متوسطه  در رشته اقتصاد درس خواند با آغاز جنگ  به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و سی ام دی 1365 در شلمچه بر اثر  اصابت ترکش به سر شهید شد. پیکر مطهر وی را در گلزار شهدای شهرستان اهواز به خاک سپردند.

آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از همرزم شهید " علی گازرپور " است که تقدیم حضورتان می شود:

صدای آسمانی

برای مداحی و امور مذهبی به جبهه اعزام شده بودم یک روز صدای اذان زیبایی در جبهه شنیدم به خود گفتم چقدر این اذان زیبا خوانده می شود بیرون آمدم نوجوان هفده ساله ای داشت اذان می گفت آنقدر این صدا برایم دلپذیر بود که خود به خود گریه ام گرفت.

 از آن جای که من یک روحانی بودم و برای مردم مصیبت می خواندم نمی توانستم از صدایم به زیبایی او استفاده کنم لذا از فرمانده اش خواستم که به او اجازه دهد به بنده مصیبت خوانی را یاد دهد. فرمانده اش موافقت نمود.

پیش او رفتم پس از احوال پرسی برایش موضوع را شرح دادم او با لبخند گفت:«صدای شما هم بسیار زیباست اما چون شما بزرگتر از من هستید سعی می کنم هر چه می توانم کمک نمایم»

از آن روز به بعد درس او شروع شد یک دفترچه همراهش بود و مصیبتها را که می خواند در آن یادداشت می نمود یک شب آمد و گفت:«می خواهم امروز در مورد شهدای کربلا بخوانم» و شروع کرد آنقدر زیبا می خواند که مبهوت او شده بودم صدایی به این زیبایی چهره ایی به این معصومی، خدایا عجب بنده ایی داری ؟ او می خواند اشک از چشمانش جاری بود و من دوست داشتم  هرگز این لحظات به پایان نرسد.

شب قبل از عملیات  کربلای پنج نزد من آمد روبرویم نشست و گفت:«می خواهم از شما اجازه بگیرم»

 من باخنده گفتم:« اجازه ام دست شماست شما معلم بنده هستید»

با لبخند شیرینی ادامه داد:«شاید امروز آخرین جلسه دیدارمان باشد اگر شهید شدم دوست دارم شما بر قبرم مصیبت بخوانی؟»

 اشک چشمانم را در بر گرفت به او گفتم:« مگر قرار است امشب شهید شوی»

با شوخ طبعی به من گفت:« شاید امشب آخرین جلسه دیدارمان باشد»

 من او را در آغوش گرفتم و گفتم:«اگر توانستم دریغ نمیکنم» و بعد کلاس ما شروع شد او شروع به مصیبت خوانی کرد و اشک هایش به پهنای تمام صورتش بود وقتی به او نگاه می کردم دیگر علی نبود گویا دیگر زمینی نبود و متعلق به آسمان بود برایش دعا کردم که خداوند هر آرزویی دارد برایش اجابت کند.

 بعد از ساعتی دفترش را بست و خداحافظی کرد و رفت در حال رفتن نگاهی به من کرد گویا این نگاه تأکید درخواستش بود و من لبخند زدم آن شب تمام افکارم علی بود، صدای زیبایش چهره معصومش تواضع و اخلاقش و  درخواستش... بعد از اذان صبح یکی از رزمندگان به سویم آمد، بدنش می لرزید گفتم چه شده گفت علی گازرپور شهید شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده